خرید عروسی
سلام عزیز دل مامان امروز رفتیم خرید عروسی. جات اصلا خالی نبود.چون پدرمون در اومد. مگه خرید می کرد مامانی. فقط این رو بهت بگم که از صبح ساعت ۱۰ صبح که رفتیم تا ۶ بعدالظهر که برگشتیم خاله زینب زحمت کشید و فقط یه کیف و کفش انتخاب کرد و خرید. حسابی خسته شدم. خیلی سخت انتخاب می کرد.اما چون می دونستم که خرید عروسی یک بار بیشتر نیست چیزی بهش نگفتم و گفتم بزار هر کار دلش می خواد بکنه تا چیزی تو دلش نمونه. من خودم که اصلا ناراحت نشدم تو خرید هم به هیچ چیز مجبورش نکردم. گفتم بزارید هرچی دلش میخواد بگیره تا خاطره بد براش نمونه. خلاصه مامان خیلی خسته شد اما با دل خاله کنار اومد. ایشاالله که خدا بهم عمر و سلامت...
نویسنده :
فاطمه
1:26